پارسا جونم شکوفه دلمپارسا جونم شکوفه دلم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

پارسایم: پارسا باش و پارسا بمان!

عید 92 اولین عید پارسایی 7ماهگی

امسال عید خیلی عید خوبی بود  بهترین عیدی که داشتم آخه یه عشق به زندگیم اضافه شده پارسا عشق زندگیم... امسال همه ی اونایی که دوسشون دارم و از ته قلب برام عزیزن کنارم بودن مادرجون اینا امسال عید شیراز موندن و در کنار تو و بابایی عید امسال واقعا عید بود به خصوص که مهمونای دوست داشتنی ای داشتیم عمو علی +زن عمو ژیلا+ فرزنداشون(شکیبا + یاشار )(خونواده ی عموی مامانی) که اگه دوست داشته باشن بعدا عکساشون می ذارم. عید قشنگی بود کلی آرزوی قشنگ واست دارم اینم چند تا از عکسای گوگولیت سر سفره هفت سین خونه مادرجون و اینم یه عکس با باباجون مهربون   یه روز تو ایام عید رفتیم پارک حافظیه اونجا غرفه های عشایری واسه مس...
20 اسفند 1392

گردش یک روزه به قلات

این روزا بابایی خیلی سرشون شلوغه تو این سفر که رفتیم خونه مادر جون اینا(شیراز) ما موندیم و بابایی عزیز تنهایی برگشتن یه روز با هم رفتیم قلات خیلی خوش گذشت البته غیر از اینکه ماشین پدرجون پنچر کردن و کلی اذیت شدن امان از آدمای مردم آزار!!! گفتنی که پدرجون با آرامش همیشگی با وجودی که فهمیده بودن کار کیه فقط بهشون گفته بودن ممنونم دستتون درد نکنه بابت مهمون نوازیتون بگذریم در کل روز خوبی بود آب و هوا پاک و خنک در کنار درختای بلند و سرسبز و آب زلال جاری چه حالی داشت حیف که بابایی نبود  اینم از کوچولوی نانازی ما نازکم این اولین گشت و گذارت در دل طبیعت بود   ...
20 اسفند 1392

زمانی که عاشق پـــــــــــــــا بودی!

آره مامانی اینو حتما باید نوشت از زمانی که متوجه اطرافت می شدی عاشق دست و پا بودی تا امروز که کم کم داری ١١ ماهه می شی البته اینو هم بگم که این عشق دست و پا رو از چند تا مامان دیگه ام در مورد کوچولو هاشون شنیدم ..... عشق دست و پای جناب عالی در حدی بود که زمانی که کوچیکتر بودی واسه ساکت کردنت پاهام و بهت نشون می دادم و بلند بلند می خندیدی و تا امروز که موقع خوابوندنت رو پا خدا نکنه انگشتام از جلوی تشک روی پام بیرون زده باشه که در این زمان دیگه خواب بی خواب و حالا باید با قلقلک دادن پاهام توسط یه شیطون بلا که سعی در کنکاش پاهام داره به پایان برسه (آخه پارسای من عادت کرده اغلب اوقات روی پاها و با تکون دادن اونا به خواب بره)   ...
20 اسفند 1392

شیرین پسرم یازده ماهگیت مبارک

انگار همین دیروز بود که تو را در حالی که ظریف و کوچک بودی به آغوشم سپردند. و چه احساس زیبایی بود مادر شدن گمان می کردم چه روز های دوریست یک سالگیت وتو اکنون در ماه آخر یک سالگی.... خدای مهربانم    کودکی را به من سپردی که طعم عشق ، صبر ، گذشت ، فداکاری و از همه زیباتر مادری را در وجودم نهاد ! عشقش سختی های توام با قد کشیدنش را به کامم چون عسل شیرین می سازد و توانم را برای تحملش دوچندان . گاهی خسته از به دوش کشیدن باری سنگین... و چه زود میگذرند خستگی ها ، دلهره ها و شب زنده داری ها... و من شب را تنها به شوق دوباره در آغوش کشیدنت ، بوییدنت ، خنده های شیرین و شیطنت هایت سحر می کنم دلبرکم قند عسلکم...
20 اسفند 1392

اترج های خونه مادر جون 6 ماهگی

یه روز که شیراز بودیم پدر جون رفتن اترج های (ترنج) حیاطشون رو چیدن ما ام که یه سوژه گیر آورده بودیم مشغول عکس گرفتن از شیرین پسر شدیم و خاله جون ژاله یه کش سر به موهات بست تا ژست دخترونه ام داشته باشی      عسلم وسط اون همه اترج خیلی ناز شدی خیلی ناز شدی ( این عکسا حدودای ٦ماهگیت مامانی)     قربون ناز پسرم برم من ...
20 اسفند 1392

بای بای واکسن(18 ماهگی)

عزیزتر از جونم امروز صبح ساعت ٨ بابایی اومد دنبالمون و رفتیم واسه آخرین واکسن تا بعدی که باشه تو ٦ سالگی.... گفته بودن زود باید بیایید چون به خاطر تحریم تعداد واکسن ها محدوده و اگه تموم شه باید تا هفته بعد صبر کرد ما هم به موقع رسیدیم . یه واکسن به دست ناز قشنگت (بیمارستان سینا ارسنحان) زدن و یکی واسه پای کوچولوی گلم +قطره فلج اطفال ( بیمارستان ولیعصر ارسنجان محل بهداشت خودمون ) که واسه هردوشون یه کمی گریه کردی وزن و قدت اندازه گرفتن نرمال بودی خدا رو شکر بی نهایت به خاطر سلامتیت....  این هم از واکسن های پر دلهره که هر مادری رو در اوایل به گریه می اندازه !!!  تموم شد خدا رو باز هم شکر و هزاران شکر به خاطر اینکه تو این ز...
13 اسفند 1392

برف زمستانی شیراز 1392

خدای خوب و مهربانم چگونه زبان به ستایشت بگشایم که تو انتهای بخششی و من حتی سطرها پیش از استحقاق... دانه های سپید برف که فرشتگانت بر زمین می پاشیدند چون بارقه هایی از نور و گرما مرا دلخوش بودن مهربانت کرد و من دلنوشته ی گذشته ام را زیر لب زمزمه می کردم: "خدایا زندگی جز این نیست که با تو باشم و از تو باشم پس     با من باش و بگذار از تو باشم"   و این هم بابایی و  فرشته کوچولوش در حیاط برفی خونه پدر جون(اطلسی)    اینم فیل برفی (پارک ابتدای ورودی خونه سازمانی پدرجونی) و جوونی که داشتن فیل برفی می ساختن همون جا بودن و ازمون عکس سه...
11 اسفند 1392

به روایت تصویر از یک سال و دو سه ماهگی تا یک سال و 5 ماهگی

    اولین ماکارونی خوردن های پارسایی مادرجون خونمون بودن و مثل همیشه موقع غذا خوردن بیدار شدی و با قیافه خواب آلو دست به کار   یه روز رفتی سراغ جانماز و تسبیح و ژست دعا و در آخر خوردن تسبیح همان و پاره شدن همان!!!     یه روز که سر و کله یه کارتن تو خونه پیدا شد و پارسایی به اصرار می خواست وارد اون بشه و هر بار که می ذاشتمش اون تو دست به سینه می شد و آرو م خودش جمع می کرد تا بهتر جاشه مامان فدای اون نگاه معصومت...    از علایق جدیدتون اینه که بذارمت رو میز TVو شروع کنی به صحبت کردن با آیفون و بعد گوشی بندازی و تابش بدی و تو هر روز قد می کشی و توانا تر...
11 اسفند 1392