پارسا جونم شکوفه دلمپارسا جونم شکوفه دلم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

پارسایم: پارسا باش و پارسا بمان!

شیرین پسرم یازده ماهگیت مبارک

انگار همین دیروز بود که تو را در حالی که ظریف و کوچک بودی به آغوشم سپردند. و چه احساس زیبایی بود مادر شدن گمان می کردم چه روز های دوریست یک سالگیت وتو اکنون در ماه آخر یک سالگی.... خدای مهربانم    کودکی را به من سپردی که طعم عشق ، صبر ، گذشت ، فداکاری و از همه زیباتر مادری را در وجودم نهاد ! عشقش سختی های توام با قد کشیدنش را به کامم چون عسل شیرین می سازد و توانم را برای تحملش دوچندان . گاهی خسته از به دوش کشیدن باری سنگین... و چه زود میگذرند خستگی ها ، دلهره ها و شب زنده داری ها... و من شب را تنها به شوق دوباره در آغوش کشیدنت ، بوییدنت ، خنده های شیرین و شیطنت هایت سحر می کنم دلبرکم قند عسلکم...
20 اسفند 1392

اترج های خونه مادر جون 6 ماهگی

یه روز که شیراز بودیم پدر جون رفتن اترج های (ترنج) حیاطشون رو چیدن ما ام که یه سوژه گیر آورده بودیم مشغول عکس گرفتن از شیرین پسر شدیم و خاله جون ژاله یه کش سر به موهات بست تا ژست دخترونه ام داشته باشی      عسلم وسط اون همه اترج خیلی ناز شدی خیلی ناز شدی ( این عکسا حدودای ٦ماهگیت مامانی)     قربون ناز پسرم برم من ...
20 اسفند 1392

بای بای واکسن(18 ماهگی)

عزیزتر از جونم امروز صبح ساعت ٨ بابایی اومد دنبالمون و رفتیم واسه آخرین واکسن تا بعدی که باشه تو ٦ سالگی.... گفته بودن زود باید بیایید چون به خاطر تحریم تعداد واکسن ها محدوده و اگه تموم شه باید تا هفته بعد صبر کرد ما هم به موقع رسیدیم . یه واکسن به دست ناز قشنگت (بیمارستان سینا ارسنحان) زدن و یکی واسه پای کوچولوی گلم +قطره فلج اطفال ( بیمارستان ولیعصر ارسنجان محل بهداشت خودمون ) که واسه هردوشون یه کمی گریه کردی وزن و قدت اندازه گرفتن نرمال بودی خدا رو شکر بی نهایت به خاطر سلامتیت....  این هم از واکسن های پر دلهره که هر مادری رو در اوایل به گریه می اندازه !!!  تموم شد خدا رو باز هم شکر و هزاران شکر به خاطر اینکه تو این ز...
13 اسفند 1392

برف زمستانی شیراز 1392

خدای خوب و مهربانم چگونه زبان به ستایشت بگشایم که تو انتهای بخششی و من حتی سطرها پیش از استحقاق... دانه های سپید برف که فرشتگانت بر زمین می پاشیدند چون بارقه هایی از نور و گرما مرا دلخوش بودن مهربانت کرد و من دلنوشته ی گذشته ام را زیر لب زمزمه می کردم: "خدایا زندگی جز این نیست که با تو باشم و از تو باشم پس     با من باش و بگذار از تو باشم"   و این هم بابایی و  فرشته کوچولوش در حیاط برفی خونه پدر جون(اطلسی)    اینم فیل برفی (پارک ابتدای ورودی خونه سازمانی پدرجونی) و جوونی که داشتن فیل برفی می ساختن همون جا بودن و ازمون عکس سه...
11 اسفند 1392

به روایت تصویر از یک سال و دو سه ماهگی تا یک سال و 5 ماهگی

    اولین ماکارونی خوردن های پارسایی مادرجون خونمون بودن و مثل همیشه موقع غذا خوردن بیدار شدی و با قیافه خواب آلو دست به کار   یه روز رفتی سراغ جانماز و تسبیح و ژست دعا و در آخر خوردن تسبیح همان و پاره شدن همان!!!     یه روز که سر و کله یه کارتن تو خونه پیدا شد و پارسایی به اصرار می خواست وارد اون بشه و هر بار که می ذاشتمش اون تو دست به سینه می شد و آرو م خودش جمع می کرد تا بهتر جاشه مامان فدای اون نگاه معصومت...    از علایق جدیدتون اینه که بذارمت رو میز TVو شروع کنی به صحبت کردن با آیفون و بعد گوشی بندازی و تابش بدی و تو هر روز قد می کشی و توانا تر...
11 اسفند 1392

یک سال و سه ماهگی

این روزا خیلی سرم شلوغه اونقدر که وقت نمی کنم واسه پسر نازم بنویسم. ولی خوب باید از یه جایی شروع کرد... پارسا عشق مامان تو این سه ، چهار ماهی که ننوشتم کلی تغییر کرده و خداروشکر بزرگ شده و دلبری می کنه الان ١٢ تا دندون سفید و ناز داره بازی های مورد علاقه تا یک سال و سه ماهگی: خوب راه می ره و با مامانی قایم موشک بازی می کنه به این صورت که من می زارم دنبالش می گم بگریمش بگیرمش و عسل مامان با صدای بلند می خنده و فرار می کنه بعد می گم بگیر منو بگیر منو و خودم زودتر میدوم و قایم می شم و باهوشکم منو پیدا می کنه این یکی از بانشاط ترین بازی های ما دوتاست یا  پاهام دراز می کنم و عزیز دلم روشون می شینه و با تکون های پا بالا و...
6 دی 1392

جشن تولد یک سالگی دردونه مامان و بابا

٩/٦/٩٢ یک سال گذشت یک سال به سرعت برق و باد ،یک سال از رویش عشق،یک سال مادری،یک سال دلواپسی و یک سال لبخند داشتن تو.... شگفتا قد کشیدنت  و  اوج گرفتن است  داشتنت! زین پس در گوشه های ذهنم هماره عشق را در تو تجربه خواهم کرد و چه زیباست عاشق تو بودن و این بار عشق را خالص و ناب از جنس او یافتم عشقی از جنس ماندگاری ...  یک سال زود گذشت هر لحظه اش کودکم رویش داشت و در جریان بود باور نکردنیست از ذره ای ناچیز کودکی که اکنون گام بر می دارد ، می خندد، دست می زند ، آهنگ را می فهمد و کلام را می شناسد تنها توانم برای سپاس این عشق شکریــــــــست بس بی پایان ... تولدت مبارک زیبای یک ساله ی من   ...
21 شهريور 1392

اولین عکسای آتلیه 10 ماهگی

عسل مامان دوشنبه 3 تیر ماه 91 مصادف با نیمه شعبان برای اولین ببه اتلیه عکاسی رفت! هوررررررررا!!! اونم آتلیه خونوادگیمون اتلیه ناژیــــــــن (آقای کسرایی) آخه ایشون فامیل بابایی هستن و عکس و فیلمبرداری عروسیمون رو هم ایشون زحمتش رو کشیدن و ایشون بنا به سفارش ما که می خواستیم عکسای لختی از پسملمون داشته باشیم دست به کار شدن اما ... ای داد از دل غافل که پارسا جونی ما به محض گذاشتن روی خز شروع به بی قراری و گریه می کرد این اولین باری بود که اینقدر کلافه و وابسته می دیدمش  خلاصه به هر زحمتی بود یه سری عکس از شیطون بلای ما گرفتن که باید گفت دست مریزاد من که بودم با اون لوضاع یکیشم به زور در می آوردم با کلی کلک فقط تو چند ثانیه پارسا...
2 مرداد 1392